پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

❤وبلاگ محمد پرهام عزیز ما❤

اسامی مختلف آقا پرهام

هر کدوم از اطرافیان، آقا پرهام رو با اسم مورد نظر خودشون صدا میکنن. مثلا : مامان بهش میگه : آقا پرهام، شیر پرهام، فرشته کوچولو، شکر پنیر و ... بابا بهش میگه : پرهام آقا، شیر برنج(آخه هنوز خیلی مونده شیر پرهام بشه، هنوز شیر برنجه)، آدم فضایی(خدایی بعضی وقتا عین آدم فضایی ها میشه!) و ... مامان بزرگ میگه : مورچه کوچولو، سِتَند و ... بابا بزرگ میگه : جوجه و ... خان دایی میگه : پرهام علی (به آرمان هم میگه آرمان علی. ما هم بهش میگیم حسینقلی!!!) و ... خلاصه هر کسی یه اسمی برای گل پسرمون گذاشته! آما(همون اما، با شدت بیشتر) یادمون نره که پرهام، فرشته خوبیهاست، و ماهم برای همین این اسم قشنگ رو براش انتخاب کردیم. ...
15 مهر 1391

پرهام جان یکماهگیت مبارک

امروز آقا پرهام یک ماهه شد. اما گل پسرم هنوز شیر پرهام نشده و کوچولو موچولو مونده. وزنش ٣٤٠٠گرم و قدش ٥٣سانته. عزیز بابا، امیدوارم همیشه سالم باشی و هرچه زودتر بزرگ بشی تا باهم برویم بازی و تفریح. من و مامانت خیلی دوستت داریم. ...
15 مهر 1391

شیر خوردن

این بابایی موقع شیر خوردن هم ازم عکس میگیره! یه جوری هم عکس گرفته که شیشه شیرم اندازه نوشابه خانواده افتاده! هرکی ندونه فکر میکنه من چقدر شیکمو هستم!   ...
10 مهر 1391

جواب بابای آقای پرهام در مورد حمام بردن آقا پرهام

بنده به عنوان بابای آقا پرهام، کلیه اتهامات وارده در مورد کیفیت استحمام گل پسرم را رد کرده و مدارکی را ارائه میکنم که دال بر کیفیت شستشو وی است. اینم عکسی که ماهواره های بین المللی دقیقا بعد از خروج آقا پرهام از حمام گرفته اند. همونطور که میبینید حالش خوبه خوبه، فوقش هم ٢ لیتر آب خورده باشه نه بیشتر!!!   ...
9 مهر 1391

آب بازی اجباری

امروز بابایی و مامانی تصمیم گرفتن برای اولین بار منو ببرن حمام. البته فکر نکنین من پسر چرک و پرکی هستم و تاحالا حموم نرفتما. نه! تا حالا مامان بزرگم منو میبرد حموم، ولی الان که نیست، مامان و بابا منو بردن حموم. چی تعریف کنم براتون!! نمیدونم چرا مامان و بابا فکر کردن من جوجه اردکم و اشتباهی اومدم لای آدما!! اینقدر آب و کف به خوردم دادن که حد نداره. اولش اومدم یکم گریه کنم بلکه دست از سرم بردارن، بابایی همون موقع یه کاسه آب ریخت رو سرم و منم که تازه دهنم رو باز کرده بودم، نصفشو نوش جان کردم! با اون مغز کوچولوم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم بهتره گریه مریه رو بیخیال شم و دعا کنم که بابا و مامان بتونن با موفقیت ماموریتشون رو با ...
8 مهر 1391

ختنه سرور

دیروز، یعنی اول مهر، من کوشکولوی نازنازی رو بزور بردن برای ختنه کردن. هرچی گفتم بابا من نی نی ام، گناه دارم، هنوز جون ندارم، یکم صبر کنید حالا، فرار که نمیکنم و ...، هیچکیه هیچکی گوش نکرد. مخصوصا اون بابای بی معرفت که اصرار داشت حتما همین امروز انجام بشه!!! خلاصه اشکمو در آوردن. منم تا تونستم گریه کردم تا دیگه منو اذیت نکنن. ...
2 مهر 1391

دلتنگی

آقا پرهام و مامان آقا پرهام و مامان بزرگ آقا پرهام، از جمعه رفتن قم خونه مامان بزرگ تا هم خاله نرگس یکم استراحت کنه هم پسر خاله آرمان رو ببینند. اما بابایی بیچاره چون مجبور بود بره سرکار، نمیتونست پیششون بمونه و شنبه صبح برگشت تهران. یعنی الان ٢ روزه که نه آقا پرهام رو دیده نه مامان آقا پرهام رو  و حسابی دلش برای جوفتشون تنگ شده. کجایی جوانی که یادت بخیر! (نه ببخشید این ربطی نداشت) نمک در نمکدان شوری ندارد، دل من طاقت دوری ندارد.(این بهتره) ...
1 مهر 1391